الهی آتش عشقم به جان زن شرر زان شعله ام بر استخوان زن چو شمعم بر فروز از آتش عشق بر آن آتش دلم پروانه سان زن هر شب وهر روز که می گذرد من بیشتر به تو وابسته میشوم شبها که به خواب میروم و روز ها که بیدارم تنها ستاره ی روشن در شبهایم تویی تنها نوری را که در تاریکی و خلوتم می بینم تویی چون تو هرگز خاموش نمی شوی نمی دانم در نوشته هایم چگونه از تو و عشق توسخن بگویم آنقدر عشقت پاک و بی آلایش است که توصیفی برای آن ندارم عشق پاکت را هیچ کس نمی تواند داشته باشد. داستانی را می شنوم که از عشق ها...موفقیت ها و آرزو ها می گوید اما در یک جمله ی زیبا اگر عشق را در قلبت بخواهی بیشتر به دیدگانت می آید و اگر موفقیت را بخواهی به سویت می آید هر طور که به زندگی نگاه کنی دنیا به تو نگاه خواهد کرد. این اولین برگی بود که حس دلتنگی ام برای تو نگاشت و احساسم این بود که همه ی دنیا روی سرم می ریزد و تحمل این وضعیت جز عشقت بوی دیگری نمی داد... جز یادی از اشکها و لبخند ها و شادیها و شاید کینه و دلتنگی ها...تا ابدی بی پایان... اون روزها که تنها بودی گم شده ی دریا بودی قایق تو شکسته بود تنت نهیف و خسته بود فانوس دریاییت شدم عشق اهورایت شدم گذشتم از هر موسی تا تو به مقصد برسی اما بجاش تو بد شدی از من و عشق من رد شدی به من یه پشت پا زدی تهمت ناروا زدی
شنه ی شه مال آخرین مطالب پيوندها
لینک کنید ![]() نويسندگان |
|||||
![]() |